در ایوان خانه قدیمی رو به مشرق رویش خورشید خیره ماندم . دستهایم را در حوض قدیمی حیاطی که تنها یک درخت توت فرتوت که روایت دونسل پیش از من را تمامی از بر داشت شستم . احساس خوبی بودنسیم دودی که از تنور خاطره همسایمان در مشامم می وزید. دیگر بزرگ شده بودم . نه چهره عمو قدرت در ذهنم بود نه مزه گس چای عمه منزلت به خاطرم مانده بود . تنها روبه مشرق ایوان قدیمی منتظر اذان بودم . آه که چقدر زمان با سرعت رفته،حتی به گردش هم نرسیده بودم . اینجا کجاست نه جایی که دوستش داشتم نه آنجایی که آرزویش را دارم . در ایوان قدیمی بی تاب لحظه نماز بودم .... .